جدول جو
جدول جو

معنی بر داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

بر داشتن
با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
مقابل گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن
کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن
به مقام بالا رساندن، مقام دادن
پاک کردن، ستردن،
کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند،
دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت،
چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت،
فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کشت و محصول کشاورزی،
با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت
کنایه از دزدیدن، ربودن،
قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند،
کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت،
به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت
شروع کردن، آغاز کردن
طول کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبر داشتن
تصویر خبر داشتن
اطلاع داشتن، مطلع بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازبر داشتن
تصویر ازبر داشتن
چیزی را به یاد داشتن، مطلبی را در حافظه داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یِ کَ کَ / کِ)
مطلع بودن. آگاهی داشتن. واقف بودن. اطلاع داشتن:
ز رستم همانا نداری خبر
که گیتی ازو گشته زیر و زبر.
فردوسی.
سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. (تاریخ بیهقی).
ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان
که فعل دهر فریبنده را خبردارد.
ناصرخسرو.
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر.
ناصرخسرو.
راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند.
ناصرخسرو.
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت.
خاقانی.
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک.
نظامی.
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بجای خویش برداشت.
نظامی.
چو هروقت کان حرف بنگاشتی
ز پیروزی خود خبر داشتی.
نظامی.
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت.
نظامی.
رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد.
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش.
سعدی (خواتیم).
غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان
خفته ست و عیب مردم هشیار میکند.
سعدی (خواتیم).
دانی که خبر ز عشق دارد
آن کز همه عالمش خبر نیست.
سعدی (خواتیم).
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند.
سعدی (طیبات).
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی بفتراک در.
سعدی (بوستان).
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم.
سعدی (بوستان).
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر داشت گفت.
سعدی (بوستان).
و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.
سعدی (گلستان).
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی میرود تو می تازی.
سعدی (صاحبیه).
خضر این بادیه دنبال خطر میگردد
چه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ شُ دَ)
صابر بودن. شکیبا بودن:
برین زمان و برآن ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.
ناصرخسرو.
بیش ازاین صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آ تش بنشانی.
سعدی.
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر توبگزینم.
سعدی.
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست.
(بوستان).
یکی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ.
(بوستان).
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ ثَ)
دارای بوبودن.
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نصیب داشتن. صاحب قسمت بودن:
بدو گفت کسری که آباد شهر
کدام است و ما زو چه داریم بهر.
فردوسی.
همه نامداران و گردان شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حامله بودن. بچه در شکم داشتن:
یکی خوب چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج بدو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت.
فردوسی.
ز سام نریمان همو بار داشت
ز بار گران تنش آزار داشت.
فردوسی.
و مادر یحیی گفت من چنین میدانم که مریم بار دارد. (قصص الانبیاء ص 202).
لغت نامه دهخدا
(شِ نُ تَ)
تازه و آبدار کردن.
- تر داشتن زبان، رطب اللسان:
تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر.
فرخی.
روز و شب پیش همه خلق زبان
به ثنا گفتن او دارد تر.
فرخی.
فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر.
فرخی.
و رجوع به تر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ نِ تَ)
خواهش داشتن:
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد.
صائب.
، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ).
گر صبا با زلف تو سر داشتی
آتش اندر سنگ عنبر داشتی.
عمادی.
با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی).
- سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن:
بدرگاه او هرکه سر داشتی
اگر خر بدی زین زر داشتی.
نظامی.
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی.
، علاقه داشتن. محبت داشتن:
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
این دل سنگین دارد بهوای تو سری.
فرخی.
، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
دارم سر آن که سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم.
خاقانی.
بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم.
خاقانی.
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دارم.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو:
غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را
بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد.
ابراهیم ادهم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ تَ)
جوششی داشتن. جرب داشتن. مبتلا به گر بودن:
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ایرا که معده گر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
بلند کردن، دفع کردن، بالا گرفتن، بالا بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر داشتن
تصویر صبر داشتن
شکیبا بودن تحمل گردن
فرهنگ لغت هوشیار
میوه داشتن ثمر داشتن (درخت)، آبستن بودن حامله بودن، درد و رنج داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر داشتن
تصویر خبر داشتن
مطلع بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
((بَ تَ))
بلند کردن، تحمل کردن، گرفتن، دزدیدن، از میان بردن، فراگرفتن
فرهنگ فارسی معین
آگاه بودن، مطلع بودن، مستحضر بودن، در جریان بودن، واقف بودن، با اطلاع بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
Take
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
prendre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پایه داشتن، صاحب اصل و ریشه بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
לקחת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
लेना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
mengambil
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
เอา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
nemen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
prendere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
tomar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
pegar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
brać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
брати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
nehmen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
брать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
取る
دیکشنری فارسی به ژاپنی