با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن
با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن
مقابل گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن به مقام بالا رساندن، مقام دادن پاک کردن، ستردن، کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند، دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت، چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت، فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کشت و محصول کشاورزی، با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت کنایه از دزدیدن، ربودن، قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند، کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت، به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت شروع کردن، آغاز کردن طول کشیدن
مقابلِ گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن به مقام بالا رساندن، مقام دادن پاک کردن، ستردن، کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند، دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت، چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت، فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کِشت و محصول کشاورزی، با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت کنایه از دزدیدن، ربودن، قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند، کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت، به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت شروع کردن، آغاز کردن طول کشیدن
مطلع بودن. آگاهی داشتن. واقف بودن. اطلاع داشتن: ز رستم همانا نداری خبر که گیتی ازو گشته زیر و زبر. فردوسی. سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. (تاریخ بیهقی). ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان که فعل دهر فریبنده را خبردارد. ناصرخسرو. خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر. ناصرخسرو. راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر زان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند. ناصرخسرو. دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت. خاقانی. خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک. نظامی. از عامریان یکی خبر داشت این قصه بجای خویش برداشت. نظامی. چو هروقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی. نظامی. ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت. نظامی. رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد. نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش. سعدی (خواتیم). غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان خفته ست و عیب مردم هشیار میکند. سعدی (خواتیم). دانی که خبر ز عشق دارد آن کز همه عالمش خبر نیست. سعدی (خواتیم). تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند. سعدی (طیبات). بگفتا بیا تا چه داری خبر چرا سر نبستی بفتراک در. سعدی (بوستان). خبرداری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم. سعدی (بوستان). شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر داشت گفت. سعدی (بوستان). و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز. سعدی (گلستان). چه خبر دارد از پیاده سوار او همی میرود تو می تازی. سعدی (صاحبیه). خضر این بادیه دنبال خطر میگردد چه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم. صائب
مطلع بودن. آگاهی داشتن. واقف بودن. اطلاع داشتن: ز رستم همانا نداری خبر که گیتی ازو گشته زیر و زبر. فردوسی. سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. (تاریخ بیهقی). ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان که فعل دهر فریبنده را خبردارد. ناصرخسرو. خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر. ناصرخسرو. راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر زان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند. ناصرخسرو. دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت. خاقانی. خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک. نظامی. از عامریان یکی خبر داشت این قصه بجای خویش برداشت. نظامی. چو هروقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی. نظامی. ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت. نظامی. رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد. نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش. سعدی (خواتیم). غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان خفته ست و عیب مردم هشیار میکند. سعدی (خواتیم). دانی که خبر ز عشق دارد آن کز همه عالمش خبر نیست. سعدی (خواتیم). تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند. سعدی (طیبات). بگفتا بیا تا چه داری خبر چرا سر نبستی بفتراک در. سعدی (بوستان). خبرداری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم. سعدی (بوستان). شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر داشت گفت. سعدی (بوستان). و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز. سعدی (گلستان). چه خبر دارد از پیاده سوار او همی میرود تو می تازی. سعدی (صاحبیه). خضر این بادیه دنبال خطر میگردد چه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم. صائب
صابر بودن. شکیبا بودن: برین زمان و برآن ناکسان که دارد صبر مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد. ناصرخسرو. بیش ازاین صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آ تش بنشانی. سعدی. من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم کسی دگر نتوانم که بر توبگزینم. سعدی. که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست. (بوستان). یکی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ. (بوستان). وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ. سعدی
صابر بودن. شکیبا بودن: برین زمان و برآن ناکسان که دارد صبر مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد. ناصرخسرو. بیش ازاین صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آ تش بنشانی. سعدی. من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم کسی دگر نتوانم که بر توبگزینم. سعدی. که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست. (بوستان). یکی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ. (بوستان). وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ. سعدی
نصیب داشتن. صاحب قسمت بودن: بدو گفت کسری که آباد شهر کدام است و ما زو چه داریم بهر. فردوسی. همه نامداران و گردان شهر هر آنکس که او از خرد داشت بهر. فردوسی
نصیب داشتن. صاحب قسمت بودن: بدو گفت کسری که آباد شهر کدام است و ما زو چه داریم بهر. فردوسی. همه نامداران و گردان شهر هر آنکس که او از خرد داشت بهر. فردوسی
حامله بودن. بچه در شکم داشتن: یکی خوب چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید که ایرج بدو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت. فردوسی. ز سام نریمان همو بار داشت ز بار گران تنش آزار داشت. فردوسی. و مادر یحیی گفت من چنین میدانم که مریم بار دارد. (قصص الانبیاء ص 202).
حامله بودن. بچه در شکم داشتن: یکی خوب چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید که ایرج بدو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت. فردوسی. ز سام نریمان همو بار داشت ز بار گران تنْش آزار داشت. فردوسی. و مادر یحیی گفت من چنین میدانم که مریم بار دارد. (قصص الانبیاء ص 202).
تازه و آبدار کردن. - تر داشتن زبان، رطب اللسان: تا زبان دارم زیبد که زبان به ثنا گفتن او دارم تر. فرخی. روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر. فرخی. فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا که همه سال بدین شکر زبان داری تر. فرخی. و رجوع به تر شود
تازه و آبدار کردن. - تر داشتن زبان، رطب اللسان: تا زبان دارم زیبد که زبان به ثنا گفتن او دارم تر. فرخی. روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر. فرخی. فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا که همه سال بدین شکر زبان داری تر. فرخی. و رجوع به تر شود
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)